
چهارم آذرماه سال ۱۳۲۳هجری شمسی که مصادف بوده است با عید سعید قربان، در یکی از محله های قدیمی تهران به نام سرپولک واقع در شرق بازار تهران، کودکی چشم به جهان می گشاید که نامش را "عبدالله" میگذارند و او را تا مدتها "حاجی" صدا میکردند. روایت آن روزهای "دکتر عبدالله جاسبی" و همزمانی تولدش با عید سعید قربان، در کتاب "از غبار تا باران" به قلم وی آمده است:
روز عيد قربان بود و مثل عيدهاي ديگر، اهل فاميل همه در خانهي ما جمع شده بودند. پدر مانند هميشه مشغول پذيرايي از مهمانها بود و با آنها دربارهي ناآراميهاي تهران حرف ميزد. حياط و اتاقها از بچهها، زنها و مردهاي فاميل موج ميزد و جنبوجوش غير قابل وصفي در خانهي ما حكمفرما بود. پدر گاهي برادرهايم را صدا ميكرد تا براي مهمانها ميوه و تنقلات بياورند. وقت ناهار هم كه شد، زنها به ياري مادربزرگ رفتند تا بساط ناهار را مهيا كنند. ديسهاي پر از غذا را بچههاي بزرگتر دست به دست ميدادند و توي سفره ميگذاشتند و مثل هميشه قبل از هركس از بزرگترها پذيرايي ميكردند. آن روز، پدر حتي يك لحظه هم از جنب و جوش نايستاد تا همه چيز را براي مهمانها مرتب و مهيا كند.
ساعتي بعد، وقتي آفتاب پاييزي از اوج آسمان رو به پايين سرازير شده بود، مهمانها ناهارشان را تمام كرده بودند. حال ديگر سفره هم جمع شده بود. در حياط باد خنكي ميوزيد و زنها كنار حوض مشغول شستن ظرفها بودند. دخترها در گوشهي ديگر حياط مشغول ليلي بازي بودند.
ميگويند آن روز در رفتار پدر آشفتگي غيرمعمولي موج ميزد؛ و اگر چه ميكوشيد تا مثل هميشه خود را عادي جلوه دهد، اما چيزي متفاوت در رفتارش وجود داشت كه حتي بچهها را هم قدري دلنگران ميكرد. او كه ناخودآگاه دريافته بود كه حال عمومي همسرش مناسب نيست، با دستپاچگي كسي را به دنبال قابله فرستاد. قابله زود آمد.
پدر از صبح پي برده بود كه احتمالاً در همين روز پربركت و خجسته، فرزندش متولد خواهد شد. پس اتاق خلوتي براي همسرش مهيا كرده بود، قابله و پيشنشين هم آنجا حاضر بودند؛ هر از چندي يكي از زنها ميرفت و دعا ميكرد. پدر مشغول حرف زدن با برادرها بود، اما انگار چيزي نميشنيد و تمام حواسش متوجه حال همسرش بود، ولي مادر تا آن روز بيش از شش بچهي سالم زاييده بود، پس چندان هم جاي نگراني نبود؛ گاهي حرفهاي بريده بريدهاي به گوش ميرسيد. يكي ميگفت: "اگر اين بچه امروز متولد شود، به او حاجي يا حاجيه ميگويند!"
پدر، برادرها را تنها گذاشت و به حياط رفت. بچهها هنوز توي حياط بازي ميكردند و پدر آيةالكرسي ميخواند. قدم ميزد. اضطراب تمام وجودش را پر كرده بود. كنار حوضچه نشست و صداي گريهاي شنيد. آن وقت يكي از زنها به سرعت به طرف ايوان دويد و به شادي فرياد زد: " مژده بدهيد! پسرتان سالم به دنيا آمده..."
تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۶/۲۱ - شناسه مطلب: ۱۱۱۷