
سال ۱۳۳۰؛ "عبدالله جاسبی" به کلاس اول دبستان رفته و آنروزها را چنین روایت میکند:
تابستان رو به پايان بود و من برای رفتن به مدرسه لحظه شماری ميكردم. تا اين كه پدرم به مدرسهی اعتضاد رفت و مرا ثبتنام كرد.
اين اولين سال مدرسه بود و من خيلی خوشحال بودم. باورم نميشد كه من هم مثل برادرها و خواهرهايم همين روزها بايد به مدرسه بروم و درس بخوانم. در التهاب رسيدن روز اول مدرسه ميسوختم.
- امروز روز اول مدرسه است، حاجی بيدار شو!
چشمانم را به سختي باز كردم و مادرم را ديدم كه بالای سرم ايستاده بود. دوست داشتم باز هم بخوابم. كمتر روزی اين ساعت از خواب بيدار شده بودم. غلتی زدم و خواستم باز هم خودم را به خواب بسپارم، اما دستهاي نوازشگر مادر بر موها و شانههايم نشست و خواب را از من دور كرد.
- بلند شو پسرم، بلند شو و خودت را آماده كن براي رفتن!
ذوق زده لحاف را به كناری زدم، بلند شدم، رفتم كنار حوض و صورتم را شستم، آسمان نيمه ابري بود.
مادر كت و شلواري را كه خوب شسته و تميز شده بود برايم آورد.
پارچهي سفيدی به يقهی كت وصله كرده بود. كت و شلوار را پوشيدم، ولي آستين كت برايم بلند بود. گفتم: اما مادر، اين كت كه اندازهی من نيست! نميبينی آستينش چقدر بلند است؟
مادرم گفت: «برو خدا را شكر كن، بعضي از بچهها همين را هم ندارند!»
چارهای نبود. بايد ميپوشيدم، پوشيدم.
مادر كيف برادر بزرگم را آورد و داد دستم، با يك دفتر چهلبرگ، يك مداد و يك مداد پاككن كه داخلش بود. از كفش نو هم خبری نبود، و من بايد همان كفشهای كهنهی قبليام را ميپوشيدم.
آستين بلند كت اذيتم ميكرد. كمی گشاد بود، اما من و برادرهايم از بچگی عادت كرده بوديم كه راضي باشيم. در اولين روز مدرسه چيزي در جيبم نبود.اواخر پاييز آن سال در امتحانات ثلث اول من شاگرد ممتاز كلاس شناخته شدم. سر از پا نميشناختم. عاقبت مزد زحماتم را گرفته بودم.
روزها از پی هم گذشت ومن درمدرسهی اعتضاد، كلاس سوم، چهارم، پنجم وششم ابتدايي را باموفقيت به پايان رساندم.
تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۷/۱ - شناسه مطلب: ۱۰۲۰