
دکتر جاسبی (جانشین دبیرکل حزب جمهوری اسلامی)، در شورای مرکزی حزب مورخ هفتم تیرماه ۱۳۶۰ حضور داشته و حادثهی انفجار هفتم تیر را چنین بازگو میکند:
آخرین جلسه شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی در روز هفتم تیرماه در محل سازمان مرکزی حزب واقع در سرچشمه و به ریاست شهید بهشتی برگزار شد. جلسهای غمانگیز که در رابطه با ترور نافرجام آیتالله خامنهای و برنامههای منافقین صحبتهای مختلفی شد. از جمله موضوعاتی که در این جلسه صحبت شد، در رابطه با ریاست جمهوری آینده بود و یکی از کسانیکه همه اعضای جلسه روی آن اتفاق نظر داشتند، شخص آیتالله خامنهای بود.
همانطور که معمولاً اکثر اعضای شورای مرکزی حزب در آن جلسه تاریخی شرکت کرده بودند، بنده نیز از ابتدای جلسه حضور داشتم، اما شهید بهشتی از اینجانب خواستند همچون جلسهی قبل برای اداره یک جلسه دیگری که در رابطه با مسائل اقتصادی بود به جای ایشان شرکت کنم، بنده هم درخواست ایشان را اجابت کرده و برای دومین بار جهت اداره آن جلسه رفتم.
پس از آن جلسه (که به نیابت از طرف شهید بهشتی رفته بودم) به نخست وزیری رفتم تا درباره برخی از مسایل با شهید رجایی مذاکره کنم (در آن زمان معاونت برنامهریزی نخست وزیری را برعهده داشتم). پس از دیدار و مذاکره با شهید رجایی چون دیر شده بود به خانه رفتم. هنوز چند دقیقهای از حضورم در منزل نگذشته بود که تلفن زنگ زد و موضوع انفجار در سازمان مرکزی حزب جمهوری را به من اطلاع دادند.
اضطراب و نگرانی زیادی ما را فرا گرفته بود و مادر همسرم (مادر شهید عباسپور) سراسیمه از من خواستند که به سمت حزب برویم. بلافاصله به سمت سازمان مرکزی حزب در خیابان سرچشمه حرکت کردیم که همسر و مادر همسرم نیز در ماشین همراه من بودند و در طول مسیر همواره اظهار نگرانی و بیتابی میکردند.
مسیرهای منتهی به محل انفجار را بسته بودند. من از ماشین پیاده شدم و در میان ازدحام مردم و نیروهای امدادی به دنبال نشان و یا خبری میگشتم که دکتر منافی (وزیر بهداشت وقت) را دیدم. از ایشان سوال کردم، گفتند تعداد زیادی شهید و مجروح شدهاند که اطلاع دقیقی ندارند و در حال انتقال مصدومین به بیمارستان سینا هستند.
بلافاصله سوار ماشین شدم و به سمت بیمارستان سینا حرکت کردم. زمانیکه به بیمارستان رسیدم از همسر و مادرهمسرم خواستم که در ماشین بمانند تا من خبری بگیرم. به سرعت از ماشین پیاده شده و از میان جمعیت وارد حیاط بیمارستان شدم و به سمت اورژانس بیمارستان رفتم. وقتی وارد اورژانس شدم، قدمهایم آهستهتر شد و همینطور که به افراد نگاه میکردم، آرام آرام در دالان ورودی اورژانس جلو میرفتم. ناگهان شخص آشنایی را دیدم، خوب که نگاه کردم او را شناختم. مقداری آرامتر شدم، جلوتر رفتم و صورتش را کامل دیدم، محافظ دکتر عباسپور بود که درحال گریه کردن و بیتابی بود. با دیدن حال او فهمیدم که دکتر عباسپور شهید شده است. به همراه او بالای سر شهدا رفتیم و من از نزدیک شهید عباسپور، شهید قندی، شهید فیاض بخش و بسیاری دیگر از شهدا را دیدم.
لحظات دردناک و سختی بود. نمیدانستم چگونه برگردم و اطلاع دهم. سعی کردم بر خودم مسلط شوم و با یک آرامش ظاهری با آنها صحبت کنم.
به جلوی بیمارستان آمدم، همسر و مادر همسرم از ماشین پیاده شده بودند و منتظر من بودند. با ملایمت و همراه با دلداری موضوع را به آنها رساندم.
دقایقی شیون و ناله و گریه بود که در میان صدای ازدحام مردم و آژیر ماشینهای اورژانس به خوبی شنیده میشد و برایم بسیار جانسوز بود. به تدریج و با سختی آنها را به داخل ماشین هدایت کردم و به سمت منزل حرکت کردیم.
حادثه شهدای هفتم تیر، حادثه تلخی بود که هیچگاه فراموش نخواهد شد. در زمانی که به منزل برمیگشتیم با خودم فکر کردم که خداوند چقدر شهید بهشتی و این شهدا را دوست داشته، چرا که شهادت آنان پاسخ دندان شکنی بود به هجمههای وسیع مخالفین علیه آنها که در آن روزگار بسیار زیاد شده بود و نام آنان با عنوان قهرمانان مبارزه با نفاق برای همیشه در تاریخ ثبت شد.
تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۴/۶ - شناسه مطلب: ۱۰۲۶